پارلاپارلا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره

پارلا درخشش زندگی ما

بهار 91

اواخر فروردین با آنا و مامان رضوان جون و دای دای و خاله فهیمه و خاله نعیمه اینها واسه صبحانه رفتیم شاهگلی هوا اونقدر سرد بود که تو داشتی یخ میزدی   از اردیبهشت ماه شروع کردیم از پوشک بگیریمت و خیلی خوب باهامون راه اومدی و کثیف کاری نکردی و شبها هم که از اولش اصلا کثیف نمیکنی و خشک میخوابی قربون ادبت برم من فقط یکبار دم در دستشویی کنار روشویی خرابکاری کردی و یکبار هم کنار تخت رو زیرپایی که شستنش خیلی زحمت نداشت   پارلا  عکاس میشود   تو هم واسه خودت یه پا عکاس شدی بابا برات یه دوربین آنالوگ خریده و همش باهاش عکس میگیری و تمرین میکنی جالبه که تو هم ما رو سوژه خودت میکنی و ازمون عکس میگیری یه عکاس...
16 آبان 1392

پارلا مدل عکاسی بابا می شود

تو یه سوژه حسابی واسه بابا بودی و همش باهات تمرین مدل و نور و... میکرد توهم که عاشق مدل دادن و... بودی زیاد غر نمیزدی و باهاش راه میومدی ناقلا میخوای لاک بزنی؟ خانم دکتر تو کتابتون چی نوشته که متعجب شدین؟ جدی جدی اینطوری نوشته؟   تو خیلی توی جو مدل و لباس و... بودی و وقتی عینک آفتابی میزیدی دیگه کلا فازت عوض میشد   یه بوس به بابایی بنداز مرسی بوست خیلی چسبید منو چقدر دوست داری؟ با دستت نشون بده...   چیه پارلا چی شده خسته شدی؟ بابا اخمات رو واکن که اصلا بهت نمیاد مامان من که ا...
9 آبان 1392

خرداد 90

خرداد ماه دای دایی اینها و مامان رضوان جون اینها رفتن مشهد و کلی برات سوغاتی های جور وا جور آوردن و اونقدر دلشون برات تنگ شده بود که تو راه نشسته بود تعداد لغاتی رو که می گی رو شمرده بود و میگفت میتونی 37تا کلمه رو بگی مرسی که اینقدر برات وقت میذارن روزی که برگشتن و میخواستیم بریم دیدنشون لباس سبز تنت کرده بودم و جورابت هم سبز بود و با کش سبز موهات رو بستم و بابا هم برات یه بادکنک سبز باد کرد که حسابی خوشحال شده بودی    بادکنک سبزه ترکید اوه چه صدایی داشت ناقلا  قرار بود بریم آنا و آقاجون رو هم ورداریم و باهم بریم دیدن مامان رضوان و حاج عمو که تو تا کوچه آنا اینها رو دیدی به زور ...
9 آبان 1392

پارلا در فروردین و اردیبهشت 90

یکی از روزهای خوب فروردین آنا هم خونه ما بود بعد از اینکه بابا از سرکار اومد و نهار خوردیم بابا هوس عکاسی به سرش زد و با هم رفتیم به آسایشگاه جزامیان بابا باغی و از طبیعت زیبای اطراف اونجا لذت بردیم تازه توت فرنگی اومده بود و بابا برامون گرفته بود تو هم خیلی با تعجب نگاهش می کردی و عجله داشتی برسیم خونه تا بشوریم و بخوری تا حدی که نتونستی جلوی خودت رو بگیری و صبر کنی برسیم خونه و همونجا تو حیاط شستم و دادم بهت تا بخوری اما چون زیاد میوه خور نیستی فقط یه گاز زدی و دیگه نخوردی منم اصرار کردم که بخور مامان خوشمزه هستش و تو دیدی تو رودروایسی مجبوری همش رو بخوری و زود از دستت انداختی زمین و اشاره کردی که اه(کثیف) شد و دیگه نمیشه خورد...
9 آبان 1392

سفر پارلا به همدان و اصفهان

اواخر اردیبهشت 90 هم مثل هر سال تصمیم داشتیم بریم مسافرت که با هم تصمیم گرفتیم بریم اصفهان آخه دو بار قبل که به اصفهان رفته بودیم چون عید بود و میخواستیم از وقتمون بیشتر استفاده کنیم و جاهای بیشتری رو ببینیم اونقدر عجله ای شده بود که زیاد نتونسته بودیم اون شهر قشنگ رو ببینیم. خلاصه بابا از طرف بانک سوئیت رزرو کرد و ما راهی شدیم اما تصمیم گرفتیم رفتنی از راه زنجان و همدان بریم و همدان رو هم بگردیم ورودی علیصدر   تو همدان به غار زیبای علیصدر رفتیم و واقعا عظمت خدا رو به عینه دیدیم که چه عجایبی تو خلقتش داره وسوژه خوبی واسه بابا گیر اومده بود و بی نهایت عکس میگرفت من و بابا مات زیبایی های غار بودیم و تو هم از ...
9 آبان 1392

آمادگی برای جشن تولد یک سالگی

کم کم داشت روز تولدت نزدیک میشد و داشتی یک ساله میشدی اما خونه مون کوچیک بود و نمیخواستیم برات جشن بگیریم و میخواستیم خیلی خصوصی و خانوادگی باشه اما خاله فهیمه و عمو جمال خیلی جدی و بدون تعارف اصرار کردن تو خونه اونها برات جشن بگیریم و ما هم اولش اصلا راضی نبودیم چون خیلی زحمت میشد اما اونقدر از ته دل اصرار میکردن که دیگه یخمون آب شد و قرار شد مهمونامون رو دعوت کنیم بیان خونه اونها برات جشن تولد بگیریم ناگفته نماند در این میان بیشتر از ما خود خاله فهیم ذوق و شوق داشت و اونقدر از جان و دل کار میکرد و خونه تکونی خونه تمیزش رو انجام میداد که من از شرمندگی آب میشدم. یک روز استاد آل یاسین رو دعوت کردیم تشریف بیارن خونه مون و زحمت عکسهای یک ...
9 آبان 1392

اولین جشن تولد پارلا

روز تولد خودت که 11 اسفند هست افتاده بود به چهار شنبه و ما مهمونهامون رو واسه 13 اسفند که جمعه هستش دعوت کردیم. روز قبلش هم همه جهاد کرده بودن و جمع شده بودیم خونه خاله فهیم اینها و همه جای خونه رو تزئین کردیم بابا و عمو جمال و عمو اکبر هر کدوم یه بسته صدتایی بادکنک فوت کرده بودن و دیگه نای حرف زدن هم نداشتن و از نفس افتاده بودن مامان رضوان جون هم مسئول تزئئین در و دیوار بود و چون مربی پرورشی هستش حسابی تو این کارها وارده و همه تا یه جایی گیر میکردن صداش می کردن کمکککککک اونهم زود می رفت و درستش می کرد علی هم با بادکنک ها رو دیوار نوشته بود پارلا آنا هم به تو می رسید و تر و خشکت میکرد تا یاد شیر نیفتی و نیای سرا...
9 آبان 1392

پارلا و عزای سید الشهدا

روز شهادت حضرت علی اصغر واسه بچه ها یه مراسم عذارداری میگرن که اون سال تو مسجد طوبی بود و من و خاله فهیم هم تو رو بردیم که یه شور و حال خاصی داشت و بعد از برگشتن بابا این عکس ها رو تو آتلیه خونگیمون ازتو گرفت آخه بابا یک سوم اتاق کارمون رو کرده آتلیه و پرده کشیده و نورهاش رو چیده و خلاصه یه آتلیه حسابی درست کرده بچه قند نخور این هم ابراز ندامت و پشیمانی از خوردن قند دخترم امیدوارم کنیز حضرت زینب باشی و یک انسان واقعی مثل اون بزرگوارها بشی اون شب قرار بود همه خاله ها و دایی اینها بیان خونه ما البته آنا و آقاجون رفته بودن شمال پیش دایی نادر اینها و اینجا نبودن تو هم عاشق آرمان و علی هستی و ا...
9 آبان 1392

وقتی پارلا و بابا تنها میشن...

اکثر مواقعی که که جایی کار داشتم یا جایی میخواستم برم و تو رو نبرم میبردمت خونه خاله فهیم یا یکی از مامان جونها و کمتر با بابایی تنها بودی چون وقتی تنها گیرت می آورد یه کارهایی میکرد که اون سرش ناپیدا بود البته بماند که تو خونه هم به اندازه دو روز کار میتراشید و هر چی اسباب بازی و ... داشتی رو می آورد باهاشون مدل های عجیب و غریب درست میکرد و بیشتر از تو خودش ذوق می کرد(سبک بابا در این گونه موارد کوبیسم هستش). این هم نمونه های عینیش اینجا بابا داره امتحان میکنه ببینه سرت کلاه میره یا نه و میخواد روحیه زرنگ بودن و مقاومت در برابر کلاه سر آدم گذاشتن رو در تو تقویت کنه و لپش رو باد داده تا ببینه وقتی گرسنه هستی عوض شیر هر چیز دیگه ای رو می...
9 آبان 1392

شهریور 89

عاشق گوجه فرنگی هستی و تا میبینی من دارم سالاد درست میکنم یا به هر دلیل گوجه خورد میکنم حتما دلت میخواد بهت گوجه بدم و بخوری خوشبختانه بهت حساسیت نمیده اما دکترت گفته نباید تا یک سال گوجه فرنگی میل کنی تو هم که اصلا میل نمیکنی پارلا دخترم مگه نگفتم نخور برات خوب نیست؟ بابایی گوجه رو بگیر از دستش چی شد مامانی؟ چرا بغض کردی؟ الان میام گوجه خوشمزه ام رو ازت پس بگیرم   امسال پاییز زود تر از وقتش اومده و هوا کم کم سرد شده یه روز که تعطیل بود و صبح میخواستیم بریم خونه آنا من برات لباس نسبتا گرم پوشونده بودم و تو احساس میکردی متفاوت شدی و متعجب بودی و حسابی شیرین کاری میکردی و ما رو میخندوندی چه صداهای عجیب ...
9 آبان 1392